بیمارستان
بعد از دو سه شبی که ما رفتیم مسجد شما کم کم حالت بد شد دیگه بعدش بیشتر مواقع ما خونه موندیم تا اینکه فهمیدیم نفس مامان و بابا مریض شده خدا میدونه چه حالی پیدا کردیم آخه شیرینم اولین بار بود که مریض میشدی تقریبأ توی ٩ روز اول ٦ بار بردیمت دکتر تا اینکه روز نهم دکتر خودت خانم دکتر قضایی پور که همینجا بابت زحماتش از ایشون تشکر میکنم تشخیص دادن که شما باید برید بیمارستان و حدود ٢ روز و نیم توی بیمارستان عرفان بستری شدی خیلی سخت بود تمام مدت مامانی پیشت بودم بابایی هم مدام سر میزد هر دوتا مادرجونها هم شبا پیش ما موندن زندایی و عمه جون و شوهر عمه هم بهت سر زدن و کلی هم کادو آوردن کل فامیلا هم تماس گرفتن مخصوصأ خاله جون که مدام زنگ زد از همه تشکر میکنم که ما رو تنها نذاشتن و دعا میکنم خدا همه ی شما بچه ها رو برای ما صحیح و سالم نگه داره. شیزینترینم نمیخواستم از غصه تو وبلاگت بنویسم ولی با بابایی تصمیم گرفتیم که این مطلبم بذاریم آخه تو زندگی همیشه هم خوشی داره هم غم و غصه که انشاالله دیگه غصه ای برای هیچ کس نباشه.
از آنژیو کت دستت نمیگم که خدا میدونه چقدر مثل بزرگا رفتار کردی و اصلأ اذییت نکردی که بازم طبق معمول همین بیشتر دلمو آتیش زد.
اونجا یه دوست هم پیدا کردی اسمش آقا کسری بود
دستت رو میذاشتیم زیر ملافه تا دست آقا ایلیا لالا کنه