iliyajooniiliyajooni، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

شاهزاده ی شیرین ما

یک ماهگیت مبارک عزیزم

مبارک مبارک دقیقا تو روز ٢٩روزگیت موفق شدیم حضور شیرینت رو جشن بگیریم  و اقوام رو دعوت کردیم و همینجا دوباره از همه بابت حضورشون و کادوهایی که آوردن باز هم تشکر میکنم اینم کیک آقا پسری  اینم عکس آتلیه ، من و بابایی تصمیم گرفتیم هر ماه ببریمت آتلیه تا بزرگ شدنت رو تو عکسات ثبت کنیم   ...
13 دی 1392

« آفرینش کودک »

« آفرینش کودک »   هفتمین روز آفرینش به پایان رسیده بود آب وگل وخاک شب وستاره ومهتاب آبی آسمان وآرام آب تابستان و طراوت و ترانه پاییز و پرستو و پروانه زمستان وسرما وبرف جملگی ؛از ذهن خداوند تراوش یافته و به دنیا آمدند . خداوند کسی را میخواست که از این سفره های نعمت ها بهره گیرد . اشرف مخلوقات ! کسی که بهانه ی حضور تمام این زیبایی ها بود . وبدین سان ؛ مرد را آفرید ! چند مهتاب گذشت ... خداوند وقتی تنهایی مرد را دید ،به فکر افتاد همراه و همسفر و همسری برای او بیافریند . وبدین سان ؛ زن را آفرید ! تنهایی مرد سرشار از شهد شوق دلمشغولی شد . ...
5 دی 1392

مدلای جدید خوابیدن شاهزاده ی ما

  از بس وروجکی قربونت برم یه پات از ملافت اومده بیروون     این تباس رو وقتی بابایی تنها رفته بود بیرون برات جرید ببین چقدر عزیزی آخه بابایی تنها خرید نمیکنه   نمیدونم چه خبره تو خوابات عزیزم فکر کنم داری میرقصی     مدام در حات حرکت تو خواب فکر مکنم تو خواب راه رفتن رو شروع کنی   ...
1 دی 1392

نمایشگاه مادر ونوزاد

چندروز قبل از نمایشگاه خونه ی مادرجون بودیم که تبلیغ نمایشگاه مادر و نوزاد رو از تلویزیون دیدیم با بابایی تصمیم گرفتیم که همراه شاهزاده ی گلمون بریم اونجا متأسفانه بابایی نتونست مرخصی بگیره تا اینکه روز آخر شد و بابایی طبق معمول دقیقه نود خودشو رسوند من و گل پسری با ماشین رفتیم دنبال بابایی و از بانک برش داشتیم و رفتیم نمایشگاه . و هیچوقت هم اون روز رو فراموش نمیکنیم چون واقعأ بهمون خوش گذشت این هم عکس شما و بابایی و دلقک نی نی سایت که تو نمایشگاه انداختین .   ...
1 دی 1392

و باز هم مهمونی

این چند روزه به شما خیلی خوش گذشت دیشب خونه ی عمه فرخنده(دخترعمه مامانی) بودیم امید ابوالفضل دوتا داداشیاتن که خیلی دوسشون داری خیلی جالب بود که مدام ابوالفضل رو بغل میکردی ما خیلی خوشحالیم که میبینیم تو اینقدر مهربونی عزیزم ولی آخر شب تو دلت جاروبرقی رو خواست و مادرجون بهت دادش و شما آوردی وسط جمع کلی شیرینکاری کردی و هممون رو خندوندی سیم جاروبرقی رو میدادی به امید تا برات بزنه به برق  و آخرش تا جارو رو ازت بگیرم کلی گریه کردی اونقدر که بابایی مجبور شد ببردت بیرون تا از یادت بره من خیلی غصه خوردم فقط هم بخاطر اینکه دیدم اونجوری خودت رو اذییت کردی دیشب تا حالا از فکر گریهات در نمیام و امشب هم رفتیم خونه ی دایی حون اینجا خیلی آرومتر بود...
29 آذر 1392

باما

عزیزم میدونم برات خیلی زوده ولی از اونجایی که شاهزاده ی ما خیلی باهوشه زود شروع کردیم به آموزش که شما هم انصافأ ما رو سر بلند کردی. بعد از 2 روز کار کردن در 1 سال و 2 ماه و 10 روزگیت : از راست به چپ : بب همون لب-زبان رو نمیگی - دس همون دست- گو همون گوش - دندان رو هم نمیگی(ماشاالله) وقتی هم اتصالی میکنی همه رو با هم می گی : بب گو دس ...
29 آذر 1392

خوش اومدی عزیزم

شاهزاده ی شیرین ما اومدی خونه ی خودت وای که چقدر خوشحالیم .بابایی براش گوسفند قربونی کرده آخه گل پسرش اومده.         اینم اولین لباس اسپرت پسری که مادرجون (مامان بابایی) براش اولین باری که رفته بود مشهد براش خرید.     ...
28 آذر 1392