iliyajooniiliyajooni، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

شاهزاده ی شیرین ما

چاشنیهای روزانه

عشقم الان میفهمم وقتی میگن بچه روز به روز شیرین تر میشه یعنی چی. وای که از شیرینیت هرچی بگم کم گفتم . الان یه سری از کارات رو میذارم: یه چند وقتی بود بخاطر اینکه موقع چهاردست و پا رفتن تاب میخورد به سرت جمعش کرده بودیم تا اینکه دیشب دوباره بابایی برات نصبش کرد چون هزار ماشالله دیگه راه میری. وای که چه کیفی میکردی سوار میشدی.تو این عکس مت رو که بهش میگی نی نی و خاله جون این دفعه برات خریده سوار تاب کردی. یه چند وقتیه وقتی میخوای تلویزیون نگاه کنی میری رو مبل میشینی همون جای همیشگی مامان . تو این عکس هم داری تلویزین نگاه میکنی هم لثه ات رو میخوارونی آخه شیرینم نهمین مرواریدت هم دراومد به سلامتی الان...
16 دی 1392

شمال

کلأ شاهزاده ی ما به لطف حاجی بابا از هیچی نمیترسه . وقتی رفتیم خونه ی بابابزرگ (بابابزرگ مامانی) موقع اومدن تو حیاطشون حاجی بابا و دایی جون اردک ها رو نشون گل پسری دادن و پسری نزدیک بود کله ی اردکا رو بکنه. ایلیا و آجی عسل -آجی به نظرت کفشات برات بزرگ نیست عکاس : عسل خانم از راست عسل - مایده - ایلیا - ابوالفضل اینم از شکار حاجی بابا دست گل پسری وقتی ایلیا تفنگ در دست میگیرد !!!! ایلیا و عسل کنار دریا اینم از اسباب بازی ایلیا جون خونه ی عزیز - اون روز برای اولین بار از پله های خونه ی عزیز خودت تونستی تنه...
14 دی 1392

تغییرات گل پسری

عزیزم حالا که دارم برات مینویسم دقیقآ 1 سال و3 ماه و12 روزته و میخوام بگم هرچقدر که فکر میکردم بامزه ای الان میبینم خیلی بامزه ترم شدی اونقدر شیرینی که خدا میدونه.یه سری تغییرات هم داری که لازمه ی سنته خیلی کنجکاوتر شدی و همین هم بامزگیت رو بیشتر هم کرده . عشفم از بس به همه چیز سرک میگشی مامانی چند روزیه صدات میکنم مهندس. به قول حاجی بابا خیلی تقلبی الان بیشتر دوست داری چیزای جدید ببینی یه سبد اسباب بازی داری که همش باهاش بازی میکردی ولی الان زیاد بهش علاقه نداری البته یکم مراقبت ازت بیرون خونه سخت تره همش مامانی نگرانم که به خودت آسیب بزنی ولی در کل ما خوشحالیم که مراحل مختلف زندگیت رو میبینیم و امیدواریم که بتونیم تاجایی که ممکنه بهت ک...
14 دی 1392

ایلیا آشپز میشود

عشقم دیروز رفته بودیم خونه ی مادر جون که عمه جون هم اونجا بود دم غروب که شد عمه جون تصمیم گرفت برامون حلوا درست کنه وقتی داشت درست میکرد من شما رو بغل کردم تا بتونی از نزدیک ببینی و دقیقأ از همونجا شروع شد وقتی همزدن حلوا رو دیدی عاشق آشپزی شدی و از دیروز تا حالا ملاقه و قابلمه رو ول نمیکنی      ...
14 دی 1392

آخ جون پارک

                                                   این عکس مال وقتیه که آجی عسل اومده بود پیش ما وهمه با هم تصمیم گرفتیم بریم پارک بعد طبق معمول مادر جون غذا درست کرد و رفتیم پارک همینجا از مادرجون بابت زحمات همیشگیش بازم تشکر میکنم  تو پارک حاجی بابا شاهزاده کوچولوی ما رو همراه آجی عسل سوار اسب کرد. این عکس مال وقتیه که بابایی شاهزاده رو سرسره سوار کرد با اون قیافه تعجب...
13 دی 1392

کاکایو

یه روز گرم تابستون مامانی و بابایی داشتن با هم صحبت میکردن طبق معمول یه کاکایو با رنگ پوست مورد علاقه به پسری دادیم تا باهاش سرگرم بشه . بعد یه دفعه متوجه شدیم آقا نصف کاکایو رو خورده . البته متأسفانه چون هنوز خیلی برای پسری زود بود .شرمنده باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم   ...
13 دی 1392